بچها خسته شدم از دو رویی های شوهرم از کارای شوهرم از رفتارای نصف نیمه اش
قرار بود تحت هر شرایطی باهم صادق باشیم
قرار بود دروغ نگه
زنگ زده ب برادر شوهرم برادر شوهرم پیش من نشسته بود ک برو قسط ظرفای ک مامان خریده رو تو فعلا بزن
فقط خبر من نفهمه
حالا من صداشو دارم میشنوم
اصلا قلبم شکست پیش داداشش اون جوری گفت الان داداشش فک میکنه چقد از هم دورن چقد دورن
الان زنک زدم بش ک من شنیدم سعی کرد قانع کردن من
ولی اصلا قلبم بد شکست
من ک راضی نیستم هزار تومنم راضی نییستم
شاید راضی بودن نبودن من تاثیر نداشته باشه ولی دیگه راضی نیستم🥲 نمیدونم چرا بغضم گرفته من خیلی باش رو راستم خیلی سعی میکنم چیزی رو پنهون نکنم دروغ نگم