پدرهمسرم که کلا برده ی زنشه.همسرم هم تو باغ نبود.
خونه خواهرش رفتم اولین بار،یه کاسه اسفناج پخته جلوم گذاشت.
اولین عید خونه پدرهمسرم رفتیم،مادر همسرم کلا حتی نیومد دم در.
غذا هم درست نکرد.
اولین یلدام،خونشون بودیم حتی همسرم کمی خوردنی گرفت
همه ساعت هشت شب رفتن خوابیدن
شکم هفت ماهه باردار عید رفتم خونشون واسه تبریک ،هیچی نپخته بود و من از گرسنگی گریه ام گرفت.
خونه ی ماه شهر غریبه و چند وقت یکبار میایم.
خلاصه همیشه اینطور رفتار میکردن واسه بی احترامی به من،
بعد شیش سال همسرم به خودش اومد.