الان که دارم مینویسم شاید درددل باشه شاید گله...
ساعت ۵ صبحه و من هنوز نخوابیدم از درد بدن درد گلو و سرفه و حالت تهوع حتی بینیمم میسوزه... سه روزه تو این وضعم از خودش گرفتم ولی وقتی اون مریض بود من پرستاریشو کردم و چند بار گفتم بریم دکتر و براش دمنوش و سوپ و شلغم و شیر داغ درست کردم اما از وقتی مریض شدم حتی ظرفارم خودم میشورم فقط یکبار رفت سوپ خرید اونم دید دیر وقته و من شام نپختم یعنی جون نداشتم بپزم رفت خرید...
بهش گفتم بریم دکتر یه سرم بهم بزنه تب دارم حالم خوش نیست میگه نیازی نیست کلداکس بخور خوب میشی میگم تو مریض بودی فقط استراحت کردی ولی من باید بپزم بشورم حتی چایی هم دم نمیکنه من مریضم مجبورم همه اینارو خودم بکنم... یه شیر داغ نمیکنه بده دستم میگه خودت بردار داغ کن میگم جون ندارم سر پا بایستم تموم جونم درد داره.
الآنم خیلی ناله کردم چند بار بالا آوردم اصلا انگار نه انگار تخت خوابیده فقط یبار عصبی بلند شد گفت ااااااه چرا اینجوری میکنی آخه... منم جامو برداشتم رفتم جای دیگه خوابیدم خیلی ناراحتم بیشتر از درد مریضی درد تنهایی اذیتم میکنه. خانوادمم و خانواده خودش تو شهر دیگه هستن و من اینجا تنهام.