دوتا بچه گربه داشتم توی حیاط خونمون. مادرش زایید. اینا جلو چشمم بزرگ شدن. هرروز کلی باهاشون بازی میکردم. میومدن توی تخت پیشم میخوابیدن . صداشون میزدم. بدو بدو میومدن غذا میدادم بهسون. یه روز صب جفتشو با هم تیر زدن. تا چند روز کلافه بودم. شبا نصف شب پا میشدم گریه بلند بلند میکردم
بعدش تصمیم گرفتم عکساشونو از گوشیم پاک کنم. یادشون نیوفتم و به این فک کنم که الان از این زندگی سختشون راحت شدن. یماه بعد کلا فراموششون کردم