سلام
از دست خانوادم خیلی ناراحتم دوستشون داشتم اما الان تنفر داره جاشو پر میکنه
خیلی رنگ عوض کردن حالم از تک تکشون بهم میخوره مامان و بابام که فقط بلد بودم بچه بیارن به فکر بعدش و ساپرت کردنش نبودن
فقط منتظرم خواهرم و برادرم که عقد هستن ازدواج کنن برن از این خونه حداقل یه نفس راحت بکشم
بابام که ولمون کرده هیچکاری نداره نه پول میده نه چیزی تامین میکنه فقط کار میکنه پولاش مال خودشه
مامانم که هر چی پول میاد دستش بازم ندارع
دیگه خسته شدم
نه خرید میبرن بخوام لباس و اینا اونیکه دوست دارم بردارم دیگه وقتی شارژ و بسته نمیخرن برام تهشو خودتون بدونید
همشون دورو هستن اولا اینجوری نبودنا شاید من نفهم بودم نمیدیدم
خودتون قضاوت کنید من یه دختر خوب بساز قانع
با ادب با اینکه هیچی بهم نمیدادن ولی من کم میوردن بهشون کمک میکردم هیچی نمیخواستم میگفتم اشکالی ندارع
اما دیگه به جنون رسوندن منووو بعد میام یکم حق بگم و حرف بزنم میشم بی ادب آدم بده داستان
دیگه نمیکشم