داشتم ازپنجره بیرون رو تماشا میکردم و با شوهرم حرف میزدم دیدم یه پیرمرد که از سر و وصغش مشخص بود بی خانمان بود یه غذا حاضری دست بود از دستش افتاد تو جوب دیدم دست کرد از تو جوب غذا رو برداره یعنی به حدی حالم خراب شد که گریم گرفت گفتم عمو صبر کن رفتم پایین بیچاره گفت دخترم بچه ها خونه رام نمیدن این غذا رو یه نفر بهم داده مجبورم و گرنه منم یه زمانی زندگی برا خودم داشتم خدا هیچکسو محتاج اولاد نکنه دوماهه که کارم شده تو پارک خوابیدن آسمم داشت نفس نفس میرد میگفت پول ندارم دارو بخرم وقتی دستای لرزونشو دیدم انگار تیر زدن تو قلبم اولش پنج میلیون پول نقد بهش دادم با یه تیکه طلا شوهرم گفت گناه داره ببرش تو خونه این پیرمرد آزارش به کسی نمیرسه فردا هماهنگ میکنم به خرج خودم ببررش خونه سالمندان چیکار کنه بیچاره کجا بره الانم رفته حموم یه دست لباس شوهرمو بهش دادم تا رختخواب رو براش پهن کردم بنده خدا به دقیقه نرسید خوابش برد هنوزم دارم گریه میکتم آخه پدر و مادرا چه گناهی کردن که بی این روز بیفتن چطور دلشون میاد پیرمرد بیچاره مریض رو آخه ....لعنت به اینجور بچه ها😔😔😔😔😔
تاپیک هامو دنبال کنید و با سبکزندگیم بیشتر آشنا شید💚
درس را برای فهمیدن دوست داشتم اما وقتی میدیدم میان این مدرسهها، فهمیدن که نه، حفظ کردن مهم است، درس هم محبوبیتش را از دست داد و بزرگترین مقصرش همان معلمها و نظام آموزشی ای بودند که آمدند و در گوشمان نوار پرکردند. نمی گفتند شعرهای نظامی را بخوانید و با لیلی و مجنون زیبایی عشق را بفهمید، میگفتند قافیه وردیف را پیدا کنید!به ما یاد ندادند آرایهی عشق خسرو و شیرین راببینیم، فقط گفتند زیر آرایهها خط بکشید!کتاب درسی به من یاد میداد انتگرال را، اما هیچوقت به من لا بهلای آن هزاران صفحه درس،درس دوست داشتن و زندگی نداد، میان حجم عظیمآن کتابها نگفتند برای آرزوهایتان بجنگید...نگفتند چگونه با مشکلات روز مرهمان دست وپنجه نرم کنیم و زخمی نشویم…