چشمهایم را باز کردم با هجوم نور دوباره پلکهایم را روی هم گذاشتم.
پتو را تا زیر چانه ام بالا کشیدم .
دلم میخواست باز هم بخوابم
با صدای بچه ها که توی کوچه می خندیدند، آرام پلکهایم را باز کردم ،چشمهایم را چند لحظه تنگ کردم
از جایم برخاستم وسلانه سلانه به طرف پنجره رفتم .
پنجره را باز کردم موجی از هوای سرد به صورتم خورد تا چشم کار میکرد ،برف باریده بود همه جا سفید پوش شده بود، زمستان مثل عروسی زیبا تور سفیدش را روی زمین پهن کرده بود.
درخت خشکیده پوشیده شده بود از برفی نرم و سبک!
با هر بار نشستن و بلند شدن گنجشک ها مقداری برف در هوا میرقصید و روی سر بچه ها میریخت .
بچه ها با شادی رقص دانه های برف را با دست نشان هم می دادند.
بچه های بزرگتر با بینی هایی که از زور سرما قرمز شده بود،به دنبال هم میدویدند و گلوله های برف را به طرف هم پرتاب میکردند.
شادی بچه ها هر بیننده ای را سر ذوق می آورد.
مقداری از برف های پشت پنجره را در دست گرفتم سرمایش لذت بخش بود.
با عجله رفتم که لباس بپوشم و کودکی شوم بزرگ جثه ، آدم برفی کودکی هایم را دوباره زنده کنم تا خورشید برف ها را آب نکرده