بچه ها من بابام ماشین نداشت وهمیشه آرزوی ماشین داشتم شوهرم ماشین داشت من خیلی خوشحال بودم داماد دیگه مون هم نداشت ماشین
همش شوهرم کلاس میزاشت با ماشینش تا جایی که فقط چند ماه ماشین اش رو گذاشت سوار شم رفت زد به نام خواهرش وبعد هم غیب اش کرد وگفت دیگه ندارم
خیلی دلم گرفته همش پیش خودم میگم اگر ما یک ماشین داشتیم این قدر این کار ها رو نمی کرد برای یک ماشین
بچه ها من طلاهام سر مسله ای دادم به شوهرم رفت گذاشت تو بانک و دیگه هم بهم نداد
دلم گرفته
خیلی از خدا ناراحتم میگم چرا باید شانس من این باشه