ما تو عقد بودیم یک روز رفتم خونه ای که برای زندگیمون بعد عروسی گرفته بودیم داشتیم رنگ میکردیم براش غذا بردم نمیدونست دارم میرم اونجا رفتم اونجا مچش رو گرفتم یک دختره تو بغلش بود دیگه دیونه شدم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭هیچ مدرکی هم ندارم تازه چند روز دیگه دادگاهم هست به جرم سقط بچه ازم شکایت کرده
😭😭😭😭😭عزیزم موقعی که اون صحنه رو دیدم داشتم ایست قلبی میکردم حالم خیلی خراب بود تا ۲۰روز تو شوک بودم عزیزم بعد اون بزرگترین ظلم رو مادرم در حقم کرد بهم رحم نکرد تاپیکت های قبلیم رو بخوان داستان لعنتی زندگیم رو متوجه میشی
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
18 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
