گاهی آدم ها دلشان میگیرد.
همه چیز برایشان تکراری میشود.
روز مرگی روحشان را فرسوده میکند.
از همه خسته میشوند حتی خودشان،در همین واویلای درماندگی باید رفت و کنار رودی نشست، پاچه های شلوار را بالازد و کف پاها را چسباند به سنگ های صیقل خورده، خنکای اب را حس کرد. چشمها را بست و به شرشر آب گوش سپرد ،و همه دلتنگی ها و خستگی ها را داد به دست آب تا با خود ببرد آن پایین پایین ها...