صدسال دیگر
دانه کوچک گل رز در خواب بود و منتظر روزی که پوسته اش ترک بخورد و بتواند دستهایش را بیرون بیاورد و خاکها را کنار بزند و از این محیط تاریک راهی به سوی نور پیدا کند
همان خورشیدی که صدای همیشگی بارها از گرمایش از روشنایی ش برایش گفته بود
تنها
تنهایی آزارش میداد دوست داشت باز هم همان صدای همیشگی برایش شعر بخواند شعری در مورد آدم ها، در مورد زمین سرسبز ، رودها و چشمه های زیبا، دریای پرتلاطم و اقیانوس های بزرگ
کاش وقتی متولد میشودو سر از خاک بیرون میبرد روباه هم انجا باشد
دوست داشت روباه را از نزدیک ببیند
همان روباهی که صدای آشنا و همیشگی خاطراتش را با شعر به یاد می آورد
یکی از شعرهای صدای همیشگی و آشنا را خیلی دوست داشت و بارها در خواب تکرارش کرده بود
:سلام روباه با من بازی میکنی
:نمی تونم باهات بازی کنم اخه من که اهلی نیستم
: غم انگیز تر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه ؟
:بری و کسی متوجه نشه
یکی از این روزها دانه که از خواب بیدار شد حس کرد پوسته اش ترک خورده دستهایش را به سختی بیرون آورد و خاکها را کنار زد
پیچ وتابی به ساقه نحیفش داد هوای خنکی به جوانه کوچک ش خورد
حس خوبی در تمام رگبرگهایش پیچید
: سلام گل قشنگم به دنیا خوش اومدی
تولدت مبارک رز کوچولو
صدای همیشگی و آشنا بود
سرش را بالا کرد
پسرکی با موهایی طلایی و مواج شالی حریر دور گردنش بود که ستاره ای از آن آویزان بود
: اسمت چیه صدای آشنا
:من شاهزاده کوچولوی قصه ی آنتوان دوسنت اگزوپری هستم
من بودم که در گوشت لالایی زمین و آدمها را می خواندم
: چرا آدم ها برای تولدم نیامده اند روباه کجاست دوست دارم با او بازی کنم
:گل رز قشنگم کوچولوی دوستداشتنیم
آدم ها دیگر اینجا نیستند. روباه هم نیست دیگر هیچکس نیست به جز من و تو و خورشید همان چیزی که در ان بالا میدرخشد
: آدمها کجا رفته اند
:سالها شاید صد سال پیش شایدهم بیشتر همان روزهای قشنگی که برایت میگفتم در کنار هم زندگی میکردند
همه جا سرسبز بود چشمه ها پرآب و دریاها متلاطم آب انقدر زیاد بود که قدر ش را ندانستند و بیهوده آن را هدر میدادند آنقدر زمین را گرم کردند که دیگر باران هم نمی آمد
اب کم شد و کم تا بر سر آب به جان هم افتادند
انقدر جنگ بالا گرفت که برای تصاحب آب از چیزی به نام بمب هسته ای استفاده کردند. و همه ی آدها و جانوران از بین رفتند
من از سیارک خودمان نظاره گر این روزهای تلخ بودم
دیگر هیچکس در زمین نبود حتی گیاهی هم رشد نمیکرد.
من و گل رز قشنگم. همان که هنوزم عاشقش هستم. تصمیم گرفتم تو را به زمین بیاوریم تا اولین دانه ی امید در اینجا باشی
تا دوباره زمین جان بگیرد و بشود همان زمین قصه ی آنتوان دو سنت اگزو پری