چشمانم را محکم میبندم و دستانم را مشت میکنم
انگشتان پاهایم را تا نهایت خم میکنم
خسته ام
از تاریکی ای که در درونم ریشه کرده
از ان سگ سیاهی که مرا ملامت میکند
از ان دختری که مرا دوست ندارد چون نا امیدش کرده ام
ولی
ان چیزی که مرا میکشد باعث شد احساس زنده بودن کنم
ادامه خواهم داد
دفترم هنوز پر نشده است