سلام من چن سالی میشه ک جداشدم دخترم سه سالش بود ک اومدم خونه پدرم
وحضانت دخترم تا۷سالگی بامنه و یک سال مونده ک تموم بشه
یه خواستگار خیلی خوبی دارم و خودمم راضی ب ازدواج هستم باایشون
و چن ماهی هست ک باهم در ارتباطیم
تواین چن ماه دخترم خیلی دوسش داره و بدون اینکه من بگم ایشون رو ب اسم بابا صدا میزنه
و پدر خودش ب شدت خسیسه و از اول تموم خرج ومخارجش بامنه و خشک و خای میاد دخترم و میبینه یا باخودش میبرتش
دخترم خیلی بهم وابسته اس و همش میگه مامان میخوام همیشه کنارت باشم و بزور میره پیش پدرش
حالاک تو پروسه ازدواجم خیلی نگرانم ک دخترمو ازم دور کنن شب وروز گریه میکنم و کابوس میبینم
تنهایی برام خیلی سخته ادمینیسم ک بخوام تنهایی زندگی کنم و اگرم ازدواج کنم تا دخترم کوچیکه این کارو میکنم
و اگع بزرگتربشه هیچوقت این کارونمیکنم