یک رمان بود دختری از روستا بود اومده بود شهر با دوست پسرش بود بعد مردی ک عاشقش بود مجبورش کرد باهاش ازدواج کنه بعد از تقریبا 6 سال تو عمارت حبس بود فرار کرد بعدش گیر دوست پسر اولیش افتاد و فهمید ک چقدر لجن شده بعدش باز فرار کرد و شوهرش پیداش کرد اما اینبار اجباری نداشت شوهرش خیلی پولدار بود دختره رفته بود به خونه یک پیرمردی پناه برده بود ک فهمید داییشه و در اخر عاشق شوهرش شد