نمیدونم چرا یهو انقدر دلم برای اقاجونم تنگ شد دوسال پیش فوت کرد
بنده خدا خیلی دوست داشت ما بریم پیشش دور و اطرافش شلوغ باشه ما هم وقت نمیکردیم درگیر کار و زندگی بودیم
الان مامبزرگم تو بستر مریضی هوشیار نیس زخم بستر شده حالش اصلا رو به راه نیست دیشب که دیدمش دلم براش کباب شد
چقدر این زن و شوهر زحمت کش بودن چقدر دست و دلباز و مهربون
فکر اینکه قراره در خونه شون برای همیشه بسته بشه خیلی ناراحتم میکنه کاش میشد مثل بچگیامون دوباره یه روز همه با دل خوش دور هم جمع شیم