سلام عزیزای دلم امیدوارم حالتون خوب باشه
من که خیلی حالم بده خیلی 😔😔😔😔 نمیدونم چیکارکنم تا آروم بشم
مهر ماه پارسال داخل دانشگاه با یه آقایی اشنا شدم خیلی رابطمون خوب و سالم بود واقعا قصدمان ازدواج بود و از ته دلمون همدیگرو دوست داشتیم. حسم بهش یچیز فراتر از عشقه انگار. تا مرداد ماه باهم بودیم. تو این تایم واقعا اولویتش بودم و هیچ جا کوچیکترین اشتباهی نکرد و همیشه حمایتم میکرد. تقصیر من نبود که وابسته شدم واقعا جوری بود که هرکسی میدیدش حسرت منو میخورد که ینفر انقد میتونه از همه لحاظ خوب باشه و به منم انقد اهمیت بده در واقع تو دانشگاه و حتی خوابگاه همه بهمون حسودی میکردن عشقمون زبون زد همه شده بود. انقد پسر خوبی بود خودم حس میکردم خیلیا بهم حسودی میکنن
همه چی خوب بود ( اینم بگم که شهرمون جداس ) تیر ماه درسشو تموم کرد و تو دانشگاه به سختی از هم خدافظی کرديم چون دیگه دانشگاه تعطیل شد و مجبور بودیم بریم خونه هامون. وقتی رفت خونشون بهم گفت که به خانوادش گفته قبل سربازی بیان خواستگاریم اما خانوادش قبول نکردن و گفتن اول سربازیتو تموم کن بعد. دوتامون دیگه تصمیم گرفتیم منتظر بمونیم تا سربازیش تموم بشه
اما یک دفعه مرداد ماه بود که گفت خیلی بی حوصله شده و حسش به همه چی از بین رفته و میخواد کات کنه. من اون لحظه دنیا روی سرم خراب شد💔 خیلی باهاش صحبت کردم اما گفت دسته خودش نیستو واقعا حوصله هیچی رو نداره و دیگه اصلا دوسم نداره و حسی بهم نداره
۱ شهریور رفت آموزشی. از طریق یکی از دوستاش متوجه شدم خیلی جای خوبی افتاده و گوشی میبره با خودش و خونشونم زود ب زود میره
از دوسش خواستم بدون اینکه بگه من گفتم بره باهاش حرف بزنه تا اینکه دوسش گفت خوده پسره زنگ زده و باهاش قرار گذاشته و بهش گفته که همه چی با عسل خوب بود و من نمیدونم چرا یک دفعه نسبت بهش بی حس شدم حتی جون مادرشو قسم خورده بود که فقط دلیلش همینه
الان دوماه گذشته اما حالم روز به روز بدتر میشه دیگه نمیتونم به زندگیم ادامه بدم خیلی حالم بده 😔😔 همه احساسمو براش گذاشتم. صد خودمو برای رابطمون گذاشتم