دیگه مغزم جواب نمیده.دیشب تا صبح عین مرغ سربریده تو خواب میپریدم اصلا هوش نبودم صبح متوجه شدم اقا دو دستی نگهم داشته بود تا صبح .
نیدونه حرص میخورم صبح هم با عصبانیت بیدارم کرد،
بعد صلحانه دیدم بدجوری سر جنگ داره ،تصمیم گرفتم برم تو اتاق وقتی از خونه رفت بیرون بیام کارامو انجام بدم.چند دقیفه بعد اومد منت کشی ک بلند شو بریم باهم خونه رو تمیز کنیم گفتم نمیخام واقعا ،دیگه کشش و حوصله ندارم خودم از پسش برمیام.قبول نکرد ولی همش وسط حرفاش می گفت بجاش شب رابطه میخام.
کل امروز یساعتم کمکم نکرد ، غروب گفتم پول بده برای مهمان خوراکی بخرم شمر شد