من و همسرم الان پونزده ساله با هم ازدواج کردیم از اوایل ازدواج که رفتیم سر خونه زندگیمون شوهرم رو تخت اذیت بود رفت رو تشک خوابید من یه مدت رو تشک کنارش خوابیدم تا باردار شدم و روی زمین اذیت بودم از اون به بعد جدا میخوابیم و حتی تو سفرم من نمیتونم کنارش بخوابم از صدای نفس و خرو پفش اذیتم و جدا میخوابیم
خب
دیگه اینجوری عادت کردین خب
بعد کلا همسر من کم حرفه تو جمع بیشتر شنوندس از همون اوایل ازدواج کم حرف بود گاهی من حرف میزدم اون گوش میداد الان اصلا حرفی واسه گفتن نداریم
خب
عزیزم رابطه جنسی ندارین یعنی؟
از بد تا عالی معمولی رو به خوبه
آها یعنی بغل عاشقانه می خوای؟
بهش بگو یه ربع بیاد بعلت کنه تا خوابت ببره بعد بره رو زمین بخوابه
من مجردم ولی به هیچ وجه اینجوری رو قبول ندارم
یعنی اگه بریم سفر راه دور تو ماشین سکوت برقراره و الان کلا حرفی نمیزنیم جز حرفای ضروری یا اینکه دعوا کنیم و جر و بحث که حرفی بینمون رد و بدل بشه
حالا من خستم من آدم عاطفی هستم دلم میخواد یکی بهم محبت کنه ولی همسرم کلا سرده منم حس میکنم دیگه دوستش ندارم واقعا به خاطر بچه ها کنارش موندم
خوشبحالتون
من پدر مادرم زیاد حرف میزنن معمولا هم راجب مردم از در و همسایه بگیر تا فامیل و دوست و آشنا
بعد من فکر می کردم اینا فقط اینجورین یه روز رفتم خونه خالم کسی نبود فقط من و خالم و شوهر خالم اونا زیاد حرف میزدن راجب مردم
وقتی نیستن یعنی یه آرامشی برقراری که نگو
مشاورم رفتیم شوهر من همکاری نمیکنه گفت بیاید کلاس برای زوجایی میذاریم که مشکل شما رو دارن گفت من روم نمیشه بیام احساس میکنم فقط برای رابطه ازدواج کرده دیگه هیچیش براش مهم نیست
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
