وای خیلی ناراحتم
چندوقت پیش خاله شوهرم از شهرستان اومده بود داداشش پیله کرده بیاباهم دعوتش کنیم
ازاونجایی که خانواده شوهرم پرجمعیتن و هربار یکی میاد من مخالفت کردم گفتم داداش وخواهر و نوه ها کمن که خالتم دعوت کنیم
اینم بگم اینا بخوان یکیو دعوت کنن همه رو دعوت میکنن
گفتم به دادشت بگو نه اگه میخواد دعوت کنه خودش بکنه کاری به ما نداشته باشه
حالا اومده مگه امشب دعوتی گفتم من نمیام بگو مامانم قبل تر دعوت کرده قبول کردیم گفت نه برو بچه رو بزار گفتم نه اینجور نمیشه من بهت گفتم بگو خودشون تنها بگیرند من الان نرفتم کمک نه هیچی زشته
گفت نه من میرم تو هرکار میخوای بکن گفتم الان اگه دعوتی خودشونه من میام اگه باهمیم نمیام گف نه میگم نه خودشون بگیرن
حالا رفتیم جاریم اخماش توهم منم محل ندادم مث مهمون نشستم فکر کردم واقعا مهمونن بعدشام دیدم مهمونا دارن از جاری و برادرشوهرو شوهرم تشکر میکنن
منم دیدم که دارن ازشوهرم تشکر میکنن کفری شدم
به شوهرم گفتم برم بگم من نمیدونستم اخم کردگف نه
منم دیدم یک نفر از من تشکر نکرد فقط ظرفاشون جمع کردم گذاشتم خواهرشوهرم وجاریم رفتن شستن.
چهرشم مشخص بود تو دلش میگه همه کارارو من کردم و فلان اما میخواست یه زنگ بهم بزنه خودش و شوهرش با شوهرم هماهنگ کردن یه زنگ به من نزدن
خدالعنت کنه شوهرم که اینجور منو خارو خفیف کرد