شوهرمنم ریلکس یدفعه جاریم مادرشوهرم میخواستن بیان گوشت نداشتیم یعنی مردم ازاسترس تا اقا رفت گرفت تا ساعت ۳خوابید بعد بلند شد ناهار خورد رفت خرید اخرش مجبور شدم مرغ درست کنم تازه نصف خرید گذاشت برای شب بیاد مثلا وسایل سالاد نگرفت گف زود درست میشه حرص نخور اخرم نتونستم درست کنم حالا خوبه جاریم چیزی نگفت رسما مردم زنده شدم تااون روز تموم شد
تا بحث مهمون میشه بهش میگم اول خرید کن بعد تصمیم بگیر کسی رو دعوت کنی وگرنه من نیستم