حالا ما امشب خیر سرمون رفتیم بیرون من گفتم مرغ سوخاری میخوام گرفتیم رفتیم پارک داشتیم میخوردیم یهو سه تا با هم اومدن
شوهرم یه ذره میخورد ی ذره میریخت برا اونا
تو حیاط خونمون هم یدونه گربه زاییده بچه اش الان چهار ماهش میشه مامانه رفته بچه مونده بزرگ شده انقدر شوهرم براش سوسیس خریده هرشب این پر رو شده همش میاد بالا ایوان امروز اعصابم خورد شد با جارو افتادم دنبالش ترسید رفت بالا دیوار
اومدم پله رو بشورم آب و گرفتم سمت دیواری که بود روش نریختم فقط ترسید رفت
آخه ما داریم جابه جا میشیم اینم به ما وابسته است مطمئنم ما بریم از گرسنگی میمیره میخواستم از خونه بره بیرون مستقل بشه بتونه غذای خودش رو پیدا کنه چون که قراره این خونه که نشستیم بریزن و از وسطش خیابان در بیاد نخواستم اینجا گرسنگی تلف بشه بالاخره باید از یه جا شروع میکرد فعلا خوشحالم رفته خونه نیومده تو خیابون دیدمش