۸ ساله پیش با پسری اشنا شدم که هردومون بچه بودیم تقریبا ۱۴ سالگی تا ۱۸ سالگی باهم بودیم و همه چی خوب بود تا یکدفعه یه شخص دیگه ای اومد تو زندگیم و هوش از سر من برد و تو ۴ ماه باهاش ازدواج کرده بودم اون شخص قبلی خودشو به در و دیوار کوبوند هررررکاری کرد برگردم برنگشتم کور و کر و لال شده بودم هرچی میگفت راضی نمیشدم حالا ۴ سال از ازدواجم میگذره تو این ۴ سال هیچ وقت بهش فکر نکردم حتی خیلی چیزا هم یادم رفته انقدر بهش فکر نکردم الان حدودا ۲ ماهه که وحشتناک تو ذهنمه پشیمونم گریه میکنم به یادش میوفتم خاطره ها میاد تو ذهنم قلبم درد گرفته خیلی این موضوع برام بزرگ شده خیلی خیلی اصلا من چنین ادمی نبودم بعد از ازدواج حتی از بوی مردهای دیگه بدم میومد و تو اسانسور ساختمون عوق میزدم انگار همه چی هرچی به اون شخص گذشت ۴ سال پیش داره الان به من میگذره از طرفیدمن به هرچی که بیاد تو ذهنم و خدا بندازه تو سرم یه ارتباطی پیدا میکنم میترسم نمیدونم چی میخواد بشه که ۲ ماهه روزگارم این شده یه چیزی بگین یه حرفی یه راهنمایی...