مادرم میگه تو باید ,از صبح بیای خونه من ,ظهر ها نیای منم ازدواج کردم واقعا سختمه ,و هرروز این گله ها ,مادرم مخالفه که شوهرم بیاد چون البته شوهرم تا دیر وقت ,میاد دنبالم ,و مادرم همش انتظار داره من ,از صبح برم اونجا تا شب زندگی خودمو ول کنم پدر ومادرم باهم مشکلات دارن ,و من دیگه تحمل این زندگی رو ندارم خودمم زندگی خوبی ندارم ,مادرم هر بار سریه چیز بمن گیر میده که تو برای خانوادت چکار کردی ,و کتار من و مشکلاتم نیستی ,من بیماری خودایمنی دارم وقتی اینارو میگه سرم به شدت درد میگیره سالهاست ,من توی دعوای پدر ومادرم سوختم و دارم زجر میکشم