داشتیم با دخترم می رفتیم پارک ساعی نزدیک ساعت دو مردم به سدت صف بسته بودن واسه رستوران یه پیرمرد مظلوم یه جعبه داشت که توش چند تا جوراب گذاشته بود برای فروش از رستوران هم صد متر فاصله داشت که یهو مدیر مسوول خیلی شیک اومد و بهش گفت از اسن جا برو اونم گفت من به تو چه کار دارم و شروع کرد تو سر و صورت خودش زذن... اهای اقایی که روزی ده میلیون در امد داری چشم دیدن این که یه نفر درو تا جوراب بفروشه رو نداری؟ خیلی بخیل و پستی... امید وارم به گوشت برسه و یه کم ادم شی....
آخی
تن آدمی شریف است به جان آدمیت، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت؛ اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی، چه میان نقش دیوار و میان آدمیت؟ سعدی
😢
پیرمرده شروع کرد به زدن خودش؟؟؟؟ مدیر رستوران فقط گفت از اینجا برو؟
خدا هدایتش کنه
یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود، گر معتبر شود، ز خدا بی خبر شود؛ حافظ
خاک تو سرش چطور دلش اومده 
متوجه نشدم ، چرا تو سر و صورت خودش زد؟ خب میگفت دلم نمیخواد برم
حالم گرفته شد
اره بهش می گفت تو به کار من چی کار داری کجا برم می گم که فاصله داشت با رستوران.... همون می خواست بگه ما کلاس بالا هستیم و مزاحم مشتری ها میشی
حتما خیلی مستاصل بوده بیچاره
پیرمرد خیلی مظلوم بود
روغن داغشو زیاد کرده الکی بعضیا کلا ننه غریبم بازی درمیارن خب میگفت دلم نمیخواد برم به تو چه کار مدیر رستورانم بد بوده.خیابونو نخریده
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
18 ثانیه پیش
20 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
