پانزده سال خیلی زیاده
آدم جوون،پیر میشه
آدم امیدوار،ناامید میشه
آدم خوشحال وسرزنده،دلمرده و غمگین میشه
آدم میشه صحبت بین مردم
بعضی روزها مثل امروز،تنهاییِ زیاد،خونه ی سوت و کور،شوهری ک کم کم اهمیتم داره براش کم میشه باعث میشه این موقع شب،این اشک های گرم،تند و تند و بی اراده از چشمام بیان بیرون،انگار مسابقه گذاشتن
اما هیچکدوم نمی تونن این آتیشی ک توی دلم هست رو لحظه ای خاموش کنن
خدایا میگن تو دیر نمی کنی
دیر شد خدا
من دیگه جوون نیستم
دیگه حوصله ی قبل رو ندارم
دیگه اون قُرب و منزلت رو پیش شوهرم ندارم
خدایا دیر کردی و من بنده ی بدتری شدم
خدایا دیر کردی و هیچ چیز نشد اونی ک باید میشد