۶سال باهم بودیم
بمن میگفت تحمل کن شرایطو درست کنم بیام جلو
میدیدم داره تلاش میکنه و دستش خالیه و چون عاشقش بودم صبر کردم
هر خواستگاری برام میومد ازم میخواست جواب رد بدم و منتظرش بمونم
درباره آینده باهم برنامه ریزی کرده بودیم
شهر دیگه ای استخدام رسمی قبول شدم نذاشت برم،،خواستگارامو پروند،،جوونیمو گرفت
اواخر بهمن ۱۴۰۱ بمن گفت اماده شو ک دیگه فروردین ۱۴۰۲ میام خواستگاری
قبلشم بهم گفته بود با مادرت حرف بزن ک تورو ب کسی نده و منم جریانشو ب مادرم گفته بودم حتی مامانمم منتطر بود فروردین دیگ عقدمونه
۴اسفند ی روز بمن پیام داد من عقد کردم برو دنبال زندگیت
از دوستش پرسیدم گفت اره عقد کرده
بدون هیچ دلیلی ولم کرد شکستم خرد شدم وبهتر بگم زنده نیستم دیگه
بعد دوماه بهش پیام دادم چطور دلت اومد تو قول داده بودی بهم
تهدیدم کرد ک اگه اذیتش کنم آبرومو میبره
خیلی دلم شکسته من هیچ بدی ای در حقش نکرده بودم
همه جوره کنارش بودم
بارها بهش گفته بودم اگ منو نمیخایی زودتر برو ولی دیگ وقتی هرشب من ذوق عقدمو داشتم بهم خبر عقد بده بی وجدانی نیس؟؟؟
از ته دلم نفرینش کردم
شبا تاصب بیدارم و گریه میکنم
روزها یادم میفته گریه میکنم
تقاص میدع؟؟؟یا خدا هم باهاشه؟