باردارم
بعد ۷ ماه خواستم دیروز با مامان و مادرشوهرم برم مهمونی
بعد دوتا بچه هامو سپردم به باباشون.
تو خونمون بنابه دلایلی پدربزرگ منم میمونه. ۴ ماهه
و فکر کنم دو سه ماهی هم هست باهامون!
من بابابزرگمو خیلی دوست داشتم ولی بعضی کاراش واقعا از چشمم انداختتش ولی با این حساب همیشه هم من هم همسرم احترامشو داریم. مخصوصاااااا همسرم.
دیروز که از مهمونی بر گشتیم دیدم همسرمو بچه هام تو اتاقن. بابابزرگم بیرون تو هال.
شوهرمم تو خودشه.. هی پرسیدم چی شده.
آخرسر گفت هیچی بابابزرگت با عصاش رفته روی بچه ها که بترسونه و ادای زدن رو درآورده اونم بخاطر اینکه پسر ۲ونیم سالم خواسته چراغهای خونمونو روشن کنه!!! پسرمم ترسیده صورنش خورده به میز موقع فرار.
و یه بارم همین پسر کوچکم خواسته کنترلای تلوزیونو برداره گرفته از گردن پسرم هلش داده کنار!!
پسرمم بدو بدو اومد واسم تعریف میکرد اینا رو.
هرچند بابابزرگم از این کارا میکنه جلوی منم. هزار بار گفته بودم از عصات بچه هام میترسن. ادای زدن رو در نیار. نکن.
ولی دیگه وقتی شنیدم کم مونده بچه کوچکمو جلوی شوهرم که انقدرررر احترامشو داره خفه میکرده دیووااااانه شدم
رفتم سرش داد زدم. گفتم چند بار گفتم نکن از این کارا. اگه تحمل بچه ها رو نداری حاضر شو برو خونتون. زود باش برو دیگه. اعصابت نمیکشه. چرا گردن بچه مو فشار دادی و...
گفت نه من نکردم و نه نمیرم.
گفتم (دروغکی) تو خونه دوربین هست! دیدم.
دیگه هیچی نگفت
الان با عذاب وجدانم چیکار کنم؟؟