سلام بچه ها،دلم از مادرشوهرم خیلی گرفته،خیلی بین منو جاریم فرق میزاره،من عروس اولم و بشدت کم زبون و عرضه پاچه خواری ندارم و اگه بهم ظلم کنه ،آروم اشک میریزم و نمیدونم چرا نمیتونم جوابشو بدم
عروس دومی که اومد کلا منو گذاشت کنار و با اون گرم گرفت،خیلی روزای سختی بود برام ولی کنار نکشیدم،بین بچه هامون زمین تا آسمون فرق میزاره،چند سال گذشت و اون جدا شد رفت ،یکم با من خوب شد و عروس سوم رو گرفت،باز با اون گرم گرفته و منو تحویل نمیگیره
چند ماه پیش جاریم سقط کرد،مادر شوهرم زنگ زد که ببرمش دکتر چون یه بچه کوچیک داره،خودش نشست بچه اونو نگه داشت منم عروسشو بردم دکتر تا بچه رو سقط کرد
بعدشم گفت من بهت زنگ زدم که اگه میاین باغ که ناهار براتون درست کنم،یعنی زنگ نزدم بیای عروسمو ببری دکتر(میخواست منت سرش نباشه)
گفتم خب بزارید شوهرم بیاد ببینم میاد باغ که غذا برا ماهم درست کنین
یهو گفت نه دیگه،باغ نمیرم،عذاب وجدان دارم فلانی سقط کرده تازه،بخام تنهاش بزارم،وایمیستم پیشش😐
حالا ۵شنبه به من زنگ زد احوالمو بپرسه،گفتم بچم رشد نکرده باید سقطش کنم،گفت اگه کار داری که بیام
گفتم ممنون،وایمیستم شوهرم بیاد،میترسم تنها،دارو بخورم باید یکی پیشم باشه
حالا از اون روز یک زنگگگگ بهم نزده بگه مردی یا زنده ای
خیلی داغونم
باخودم گفتم اگه زنگ زد،گوشی رو بر نمیدارم .باز به ذهنم رسید که اگه زنگ زد گله کنم که چرا اینقدر بین عروسات فرق میزاری
آخه تا کی خفه شم و هیچی نگم
به نظرتون چیکار کنم
چجوری بتونم تمام دلخوریامو بهش بگم تا یکم سبک بشم
اگه یاد دارین،یادم بدین