شب قدر تصمیم گرفتم با مامانم دعوا نکنم چون گناه داره دیگه
حالا اومده از ساعت ۱۲ تا الان همین جور حرف می زنه
من اصلا زود تر می خواستم بخوابم نشد
الآنم دیده دوازده شد گفتم خیلی دیره چون ۴ باید بیدار شم ۸ امتحانه
۱۲و ۴۰ دقیقه که شد
گفتم مامان جان من فردا امتحان دارم بقیه اش بذار برا بعد
حالا همین جور داره جیغ جیغ میکنه که خودش یه سره زر زر می کنه حالا من دارم حرف میزنم حرف منو قطع می کنه
پس از اون موقع تا حالا خوابت نمیومد و........
منم سرش داد زدم گفتم تو همش دنبال دعوا می گردی
من حرف بدی نزدم
اگه از اون موقع تا حالا چیزی نگفتم می خواستم ناراحت نشی حالا دیدم خیلی دیره
حالا من گناه کردم سرش. داد زدم
بالا به خدا نمی تونم
اخلاقش خیلی بده خیلی
تصمیم دارم ازدواج کنم یا دانشگاه بزنم یه شهر دیگه
مهر امسال انشاالله میرم دانشگاه و گروه هم تو این دنیا دیوونه میشم هم اون دنیا جهنمی
الآنم از بس اعصابم خورد کرد دیگه خوابم نمی بره
هستم تا نخوابم نمی تونم شروع کنم
از بس هم جیغ کشید دیگه خوابم نمی بره