ببین عزیزدلم برووو خداتو شکر کن
من ۱۳ ۱۴ ساله دلم پوسیده از دست شوهرم
همون اول اول ازدواج دعوتمون میکردن جایی
به من میگفت برو اونور بشین زشته نگاهمون میکنن
سر سفره غذا توی مهمونی ....برو اون ور بشین زشته میگن میچسبن به هم
توی خیابون دست منو نمیگرفت میگفت زشته مردم نگاه میکنن
بعضی وقتا از خیابون رد میشد من اینور میموندم
تا الان من یه پارک با شوهرم نرفتم هیییییچ زمانی نگفته بریم یه دور بزنیم
بچه دارم شدیم یکسره میگم که لااقل این طفلی رو ببر پارک دو تا ادم ببینه
به زووور رفتیم پارک سر خیابون پیاده با کالسکه
وااای وای نگم انقدر غر زد گرمه عرق کردم
از اینور بریم از اون ور بریم
مردم رو میبینه برگشته میگه نه نه از اینور بریم اونجا مردمن
میگم خوب باشن بچه ادم ندیده میترسه از عالم و ادم بذار ببینه
انقدر اذیت کرد برگشتیم
شوهر من یه ادم گریزی هست که نگو و نپرس
حالا عزیزم و عشقم بماند سرشو بخوره