سلام دوستای گلم.حقیقتش منم اعتقادی نداشتم و برام مسخره و خنده دار میومد تا اینکه ازدواج کردم یکروز تو کشوی آینه شمعدانم یک دعا پیدا کردم به شوهرم نشان دادم گفت خبر ندارم از مادرشوهر ،خانواده ی خودم و خانواده ی شوهرم سوال کردم گفتن اطلاعی نداریم ....زیاد جدی نگرفتم...اوایل زندگی همش کشمکش و اختلاف داشتیم جوری که دوسه بار چمدان بستم تا برم خونه ی بابام...سر همین بگو مگوهای الکی شوهرم میخواست خودکشی کنه ...بهش میگفتم ما به درد همدیگه نمیخوریم
...باورم نمیشد مایی که همو از دل دوست داشتیم چرا باید اون اتفاقات پیش میومد...تا اینکه یک روز یاد اون دعا افتادم بردم روی اجاق سوزوندمش ...!!!! .میدونم باور نمیکنید !!! اما خداشاهده زندگیم از این رو به آن رو شد الان جفتمان عاشق همیم و چندساله عاشقانه زندگی میکنیم و خدا یک پسر ناز و دوس داشتنی بهمون داده ....خداراشکر....