ماهم یه ساختمونیم من خودمو دور میگیرم که شاکی میشن نیستی هرسری دیربه دیر برا ربع ساعت بریم بابای احمقش همش میناله از نداری و بدهی وشوهرم درگیرمیشه و ناراحت
شوهرم میدونه خونوادش چقدر کم کاری کردن برامون چندبار یه کمکهایی کرد دعوابدی گذاشتم دیگه میدونه ولی. چ فایده که ازم اجازه بگیره بده یابده بعدبگه
اونا منونابودکردن من خیلی صبور بودم و همه چی به پشمم بود ولی کاری کردن مریض شم و شوهرم میگه توحساسی تو تحمل نداری
عقل که نباشه همینه
وقتی خودشم بره پیششون باید هرلحظه منتظر یه کارتراشیدن و یه کندن از طرف خونوادش باشم درد که یکی دوتانیست بااین حال تنهامیره ولی از شانس داغونم مدتیه گیرمیده که برم باهاش اصلا کلا عوض شده نمیشناسمش بعدچندسال