بچها من مادرم فوت شد زمانی که مجرد بودم و بابام بعد سال مامانم زن میخاست و ماهم براش زن گرفتیم فقط من دختر مجرد خونه بودموهمه بهش گفتن بزار دختر کوچولوت هم عروسی کنه بعد زن بگیر ولی قبول نکرد ولی من قبول کردم بابام زن بگیره و پا رودلم گزاشتم و اصلا دوست نداشتم و بعد من اون موقع همش سرکار بودمو با دوستام بیرون بودم تایمی هم ک خونه بودم از اتاقم بیرون نمیومدم و ولی همیشه احترام زنشو دارم و بعد یکسال از ازدواج بابام منم اومدم خونه خودمو ازدواج کردم حالا بابام دست از سرم بر نمیداره میخاد هر روز منو ببینه و رفت و امد کنه با زنش میادم همیشه هیچ وقت تنها نمیاد منم احترام میزارم ولی دوسشون ندارم
حتی بابامم دوست ندارم
روم نمیشه بگم بدمم میاددد نیایددددد🥲🥲🥲