حالا اگر زنده هستم و میخوام زندگی کنم
فقط به خاطر این بچه ست
نمیخوام کمبودی داشته باشه
فقط از بس درد و حرف تو دلم هست ،
امروز یه پیرمرد بم گفت فندک داری ،
در حد ی سیگار روشن کردن ،پیشش بودم
موقع رفتن گفت چرا اینقدر داغونی ، ،
من گفتم شاید لباسم خاکی شده
دیدم گفت ، فکرشو نکن ، میگذره
ی لبخند بش زدم و رفتم