پریشب رفته بود خونه داداشم
از عروسک بچه داداشم خوشش اومده بود ، خواسته بود بیارش ، نداشتن
منم ده بار گفتم ، هر چی خواست بش بدین من پولش رو سه برابر بتون میدم ، فقط خواهشن گریه ش نندازین ،
هیچی ساعت ۱ نصف شب ی اسنپ گرفتم رفتیم اون عروسک رو پیدا کنیم و بخرم براش
پیدا نکردم
اعصابم خورد شد نصف شب رفتیم دم خونه داداشم که هزار تا حرف بشون بزنم
یک قدمی خونشون ، دستم رو گرفت گفت داداش میخوایی بری با اونا دعوا کنی سرشون داد بزنی
سرم رو تکون دادم ، که اره
دیدم گفت ، ببخشید ، من عروسک نمیخوام ، بریم بخوابیم
الان که این رو گفتم بخدا گریه مگرفته
از این بدبختی