دوستان میخواستم بدونم اگر شما جای من بودید چه میکردید
منو نامزدم یک سال و سه ماه باهم بودیم تا اوایلش خوب بود همه چی تا وقتی که بحث مهریه شد و مادرش زنگ زد خونمون گفت ما رسم داریم ۱۴ تا سکه نه بیشتر نه کمتر این قضیه برای قبل خواستگاری بود حدودا برای مرداد ماه.خلاصه خیلی با لحن تند و جدی با مادرم حرف زدن راجب مهریه و بعدش که ما مخالفت کردیم مهریم رسید به ۸۳ یعنی سن تولدم
این مشکلو پشت سر گذاشتیم(با منت ۸۳ تا کردن)
تا بعد از خواستگاری چندماهی باهم بودیم تا وقتی که قرار شد قرارای بله برونو عقدو اینارو بذاریم
برای عقد مادرش زنگ زد خونمون گفت بیاین شریکی یه تالار بگیریم پولش نصف نصف
بعد فرداش رفتیم تالار دیدیم جاهای دور و کلی چرخیدیم یهو گفت ما رسم داریم کل سر عقدیاو شاباشا برای داماده و سرمایه میکنه
(یعنی ما باید ۲۰ میلیون خرج میکردیم برای نصف پول تالار ولی هیچ سرعقدیم نمیگرفتیم)
بعد هیچی یهو برگشت گفت اصلا نمیخواد خودتون هرکار میخواید بکنید و ما و تصمیمشو عوض کرد با اینکه مادر من هیچی نگفت فقط گفت برای عروس معمولا سرویسم میگیرن همین
هیچی خلاصه فرداش زنگ زد به مادر من که اره فکر کردید ما دهاتی هستیم ما بخوایم سرویس میدیم نخوایم نمیدیم به کسی مربوط نیست و کلی بی احترامی(مادرش مشکل اعصاب داشت قرص میخورد) بعد هی تهدید کرد که شوهرم میگه اگه اینطوریه کنسله و اینا مادر منم گفت اگر سر همچین چیزی میخواد کنسل شه خب کنسل شه بعد گفت نه نه پسر من دخترتونو میخواد و ماهم دوسش داریم و اینا بعد میگفت میخواید اصلا بله برونم نگیریم برن عقد کنن مادر منم گفت نه من دوست دارم برا دخترم بله برون بگیرم ارزو دارم بعد فرداشم نامزدم زنگ زد از مادرم عذرخواهی از طرف مامانش
بعد هیچی گذشت و گذشت تا وقتی با اصرارای من خانوادم راضی به گرفتن بله برون شدن اول گفتن ما ۴۰ نفریم
بعد فرداش زنگ زد گفت ما ۶۰ تا مهمون داریم میخوایم بیایم خونتون(بله برون و شب یلدا بود)مادر منم گفت ما جا داریم خونه بزرگه اما برای اینکه از همه به نحو احسن پذیرایی شه یکم کمتر کنین مهمونارو(چون ما خودمونم ۲۰ نفر بودیم ۸۰ نفر خیلی زیاد میشد برای خونه)
بعد هیچی مهموناشونو کردن ۵۰ تا
بله برون گذشتو یه سری چیزا برام اوردنو فرداش کلی تعریف کردنو تشکر
بعد شد یه هفته قبل عقد که یهو خواهر شوهر که همسن خودمه ۱۸ سالشه (از طریق خودش اشنا شده بودیم باهم)زنگ زد بهم گفت اره ما خیلیی رفت و امدی هستیم اگر شما رفت و امدی نیستین من به مادرم اینا میگم قضیرو بهم بزنن و کنسل کنن اون از بله برون که مهمونامونو کم کردین اونم ازینکه اصلا داداشمو دعوت نمیکنین(ما رسم داریم بعد عقد پاگشا میکنیم)
منم گفتم اگر میخواد سر همچین چیزایی خراب شه خب خراب شه(واقعا داشت تهدیدم میکرد)
بعد گفت پس من به مامانم اینا میگم چون نمیتونم کنار بیام و اینا منم گفتم نمیدونستم همچین ادمی هستی که بیای اینطوری بحث راه بندازی
بعد من گفتم خب ما که نمیتونستیم ۱۰۰ نفرو خونمون جا بدیم یهو مادرش از اون دور جیغ زد که اره دمت دراز شده دو برابرش شاباش گرفتی کنسله و اینا
منم گفتم من با شما حرفی ندارم خدانگهدار
زنگ زدم نامزدم گفتم مادرت وخواهرت زنگ زدن به من همه چیو خراب کردن و بی احترامی کردن بهم
اونم رفت با خانوادش بحث کرد اما بعدش گوشیش خاموش و تا دوسه روز پیداش نشد.
منم دلم زده شد چون حس کردم پشتم در نیومد با وجود بی احترامی خانوادشو گفتم بیان وسایلشونو ببرن بعد اومدن بردنو(خانوادم از اول بخاطر اینکه پسره کاری نبود و هیچی از خودش نداشت راضی نبودن برای همین باهام مخالفت نکردن برای به هم زدن)
فردای روزی که وسایلو بردن پسره هی به من زنگ که اره من میخوام وسایلتو پس بیارم من میخوامت خانوادمو ول کن و اینا(کاملا خانوادش روش سلطه دارن هیچجوره نمیشه ول کرد)
منم گفتم احترام از بین رفته خانوادمم واقعا دیگه نمیذارن چون مادرت یه هفته قبل ما من اونطوری حرف زدن و اینا حالا نمیدونم برگردم یا نه خانوادمم به شدت مخالفن به نظرتون به مشکل میخورم در اینده؟
چون پسره تحت سلطه مادرشه خیلیییی و بچه ننه اس ولی وابستشم🥲