چهارشنبه هفته گذشته تعطیل بود ولی منو دوستم قرار شد بریم دوستم گف خیلی خوش میگذره و فلان..
اونروزم خیلی بارون باریده بود و نم نم میبارید همه جا پر از آب و گل بود من چون مدرسه با خونمون دو کوچه فاصله داره پیاده میرم بین مدرسه و خونمون یه فروشگاه هس ک یه پسره حدودا نوزده ساله مالکشه همیشه میبینمش خلاصه رسیدم جلوی در مدرسه دوستم زنگ زد گف مامانم فهمیده من نمیزاره بیام ط ام برگرد چون هوا بارونی بود اباء تنم کردم یکم دراز بود و اگ ولش میکردی کش میخورد برگشتنی خواستم معقنه مو درست کنم ول شد و کش اومد دنبالم یهو دیدم صدای دادی بلند شد«هووووویــــیییی چادرت تو اباس جعمش کن هوووییی»صداش خیلی بلند بود جوری بود ک همه منو نگا کردن:/
اینم همون پسره بود صاحب مغازه
هنوز ک هنوز از اونور نرفتم مدرسه🙂💔
شمام خاطراتتونو بگید یه نمه بخندیم😉