درپیت گشتم و بار ها نیافتمت
جان از تنم رفت تا تورا با دیگری یافتمت
مجنون گشته ام بی لیلی ولی
آن فرهادی ک کوه کند ولی
تیشه به جای سنگ و کوه به دل خویش زد
ندانسته کرد ولی دردش سال ها بر سر خویش زد
به چشمانت قسم ک سیاهیش از رنگ شب گرفته شده
وبر پیچ و خم مویت ک از پیچیده ترین جاده هموار گرفته شده
زندگی ام زندان و نفسم به شماره افتاد
چون آنکه فرشته میپنداشتمش بر سر راه دیگری افتاد
زندگی ام جهنم شد و من هم گناه کار
گناه کاری ک گناهی جز اعتماد ندارد
تقاصم جهنمی شد و من هم مجرم
آن مجرمی ک تمام جرمش چشمانی سیاه بود
حال ک مجرمم و جرمش به جان میکشم
گناهم را دوستش میدارم دروغ چرا؟