مامانم اصرار میکرد اینو بذار رو بلاک
من تلاش میکردم انجام بدم اما فرید بی خبر از وضعیت دوباره زنگ زد
من فوری رد کردم که مادرم با عصبانیت گوشیو گرفت و گفت مگر نمیگم بذار رو بلاک
و رو به پدرم گفت من از کجا بدونم؛ مزاحمه و....
پدرم:(به مزاحم میگفتی مهسیما ازدواج کرده؟)
مسعله ای که پدرم رو دچار شک کرده بود دستای لرزون مادرم و زبون که بند اومدش بود
مادرم تو این مواقع نمیتونست خودش رو کنترل کنه
من سعی میکردم حفظ ظاهر کنم. اما چون میدونستم فریده و چقدر احمقانه شب رو اینجا خوابیدم از درون میلرزیدم
پدر و مادرم با بحث از اتاق خارج شدن که من فوری به فرید پیام دادم و اوضاع رو گفتم
اون هم دست از زنگ زدن برداشت
صداشون بالا گرفته بود که نهایتا مادرم مجبور شد بگه خواستگار مهسیماست
پدرم:(اگر خواستگاره چرا جواب نمیدی؟)