یه داستان واقعی که برام توی ده سالگی اتفاق افتاده را میخوام براتون تعریف کنم
حقیقت ۴۰ ساله این اتفاق ترسی را توی وجودم نهادینه کرده که دیگه به هیچ عنوان شبهای گرم تابستون حاضر نشدم توی حیاط یا روی پشت بام بخوابم
برم سر اصل داستان که خدا میدونه حقیقته ویه کلمه پائین وبالا نیست.
روزهای گرم وبلند تابستون سال ۵۸ بعداز بازی های محلی با بچه ها دورهم جمع میشدیم وهرکسی یه چیزی تعریف میکرد یکی از خریدن تلویزیون جدیدشون میگفت یکی از اسباب بازی جدیدش یکی ازدوچرخه ایی که باباش براش خریده بود چون تونسته بود امتحانات خرداد تصدیق پنجمش را بگیره واما توی همه صحبتها وتعریفها دلم رفت سمت دوستی که میگفت شبهای تابستون روی تخت بزرگ داخل حیاطشون پشه بند میزنند وشب توی حیاط میخوابند.
به محض تاریک شدن هوا مادرم خدابیامرز را مجبور کردم رختخوابم را توی حیاط روی زمین پهن کنه اخه تخت وپشه بند نداشتیم
خلاصه یه نیم ساعتی که توی رختخواب اینور واونور غلط زدم که بخوابم یهو صدایی شبیه صدای پرواز پرندگانی شبیه به لک لک با درناهایی که دسته جمعی پرواز میکنند به گوشم خورد یه کم که دقت کردم و حیاط خونه را توی تا یکی نگاه کردم چیزی ندیدم ولی توی اسمان یه دسته پرنده شبیه به انسان که افقی پروازمیکردند وحین پرواز باهم صحبت میکردند شدم😳😳حالا چی بودن و جریان چی بود این چند سال برام سواله اینم بگم بعد دیدنشون اونها هم متوجه من شدند اخه ۵ متری با کف زمین بیشتر فاصله نداشتند خلاصه از ترس سریع رختخوابم راجمع کردم وکشیدم بردم توی اتاق این صدا هنوز توی گوشمه واون ترس هنوز همراهمه ببخشین اگه طولانی شد