2777

پارت_980 #

برای هشتگ "پارت_980" 1 مورد یافت شد.


پارت_980#  




بعد رفتن سجاد، صندلی رو نزدیکتر آوردم و نشستم... تبش‌ رو‌ چک کردم. بشقاب خالی سوپ روی میز بود. پوتین‌هامو در آوردم و پاهامو رو میز گذاشته و روی صندلی جابه‌جا شدم تا بلکه یه کم بخوابم.


انقدر به عکس خانواده‌اش خیره شدم تا خوابم برد. با صدای بهروز ار خواب پریدم... عرق کرده و هذیون میگه. دستم‌ که رو پیشونیش نشست، هینِ بلندی کشیدم... بدنش مثل کوره شده. زود پارچه‌ها و لگن آب رو آوردم.

پاشویه و دستمال بی‌فایده بود، باید بهش آمپول بزنم. تو همون حالت ولش کرده و برگشتم درمانگاه.


با دست پُر برگشتم.

عرق کرده و بالشت کمی خیس شده.

لباسش خیس خیسه، به سختی لباس رو درآوردم و انداختم یه گوشه... تا اون آمپول اثر کنه پارچه‌های شسته با آب ولرم روی بدنش گذاشتم و هی عوض کردم.


دیدنش تو اون وضعیت، من‌و یاد بیماری سعید انداخت. هذیون‌هایی که میگه کم‌کم قابل فهمه.

- لیلا ...لیلا تو رو خدا.... خدا تنهام نذار.


دستاشو برای گرفتن دستم، بلند کرد.

گاهی هم نیم‌خیز میشه، چه قدرت بدنی داره.. به زحمت برش گردوندم روی تخت.

صِدام میزنه... شنیدن اسمم از زبون بهروز، اصلاً خوشایند نیست.


برای اینکه آروم بگیره، دم گوشش لب زدم:

- من همیشه پیشتم، همیشه...


مثل جنازه رو تخت افتاد، انگار منتظر این حرف باشه. مُسکِنِ بدنش بود، مثل یه تشنه تو کویر به آب رسیده باشه، آروم گرفت.

بهروز، یه جنگجوی واقعی بود با قلبی بزرگ و مهری بی‌پایان.


دقایقی بعد تبش پایین‌تر اومد. دستش تو دستم بود. تپش قلبم شدت گرفته، دستش رو ول کردم، خوب شد که بیدار نیست. کِی دستش رو گرفتم؟ چرا باید دستش‌‌رو‌ بگیرم و نوازشش بکنم؟


ساعت ۶ صبح شده، گردنم درد میکنه.

لباسش رو چی‌کار کنم؟ ولش کن، خودش بیدار میشه یه چیزی می‌پوشه.


رو صندلی کمی جابه‌جا شدم، پالتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم. چشمامو بستم تا بخوابم.

دستشو گرفتم تا قبل خواب، دمای بدنش رو چک کنم. کمی بدنش گرمه ولی جای نگرانی نیست. دستمو کشیدم که با چشمای بسته نجوا کرد:

- دستِ‌تو برندار... خواهش میکنم.


فکر کردم خوابه، اصلاً قابل پیش‌بینی نیست.

- من... من داشتم تَب‌تون رو...


نگاهی به دستامون کردم‌، دلم براش سوخت... دلی که بعضی وقتا هنگ می‌کنه و نمیدونه چی خوبه چی‌ بد؟

- باشه، ولی خواهش میکنم چشماتون رو باز نکنید