2777

پارت_934 #

برای هشتگ "پارت_934" 1 مورد یافت شد.


پارت_934#  




از درون تمام وجودم درد کشید، تیر کشید.


- خانم دکتر لطفاً رعایت کنید، این بحث سخیف در شأن این جمع تحصیلکرده نیست.


کلام حاجی با اخم چهرهاش دیدن داشت.

عاصی از لیچارای دکتر، چشم‌ دوختم به میز. حس تلخ بی‌کسی، تو صورتم کوبیده شد.


دستاش‌ رو‌ برد پشت سرش و لم داد به صندلی و کش‌ اومد‌. ارزش جواب دادن نداره، همه منعو خوب شناختن، برام پشیزی ارزش نداره در موردم چه فکری می‌کنه؟


- خودت چی، برای خودت پرونده تشکیل ندادی؟


خنده‌ای کرد و دندون‌هایِ یخچالیش که با رژ لبش رنگی شده، بیرون زد.


- بذار خودم حدس بزنم برای خودت چه اسمی گذاشتی، ظرفشور نمونه... البته همچین نمونه هم نیستی، از انگشت بریده‌ات که خونش زده بیرون مشخصه.


هر حرفی بزنم، متهم به حسادت میشم‌.

زبونم غلاف شد. انتظار این بی‌ادبِ بی‌حیا رو نداشتم!

تازه وارد کی وقت کرده این اطلاعات رو دَربیاره؟ به فرناز شک دارم، دهنش چفت و بست نداره.


بی‌ادب‌تر از اونی بود که بخواد به حرفای حاجی احترام بذاره.

- یه سوال پرسیدم، جوابی نشنیدم. پرونده‌ی خودت کجاست؟


باز نگاهم رفت سمتش؛ بُغ کرده و دستاش رو سینه غلاف شده. داره از سیرک اسفندیاری لذت می‌بره یا من اینجوری فکر میکنم.


نفسمو حبس کرده، جلو رفتم و از کمد پرونده رو بیرون کشیدم و گرفتم‌ سمتش.

با دیدن پرونده پوزخند مسخره‌ای زد و لباش آویزون شد.

- من یه مادرم... هههییییممم.


با صدای بلند خندید... روبه‌روم ایستاد. با پوتین‌هایِ پاشنه بلندش تازه به شونه‌هام‌ میرسه‌.


- تو واقعاً این چند وقت اینجا رو میگردوندی؟ چطوری؟


بوی تند عطر، بوی الکل رو‌ پروند. عطری ارزون و تلخ... مثل صاحبش.


روحم له شده، مثل گرگ باران دیده‌ام، موقعیت‌شناس شدم، نباید دهن به دهنش بذارم. تو اوضاعی پر از حس حقارت، دست و پا میزنم.


بی‌قرار و کافه با بعضی تو گلو، منتظر بودم تا بگه برو بیرون... تا از این وضعیت راحت بشم.

انگار صدام از ته یه غار بلند شد.

- خانم دکتر اسفندباری، من و شما دکتریم... من فقط یه هدف داشتم و‌ دارم که... که درد نمیشم برای دیگرون... درمون میشم، برای زندونیای کمپ. فرقی هم نمیکنه درمانگاه کمپ باشم یا جای دیگه.

داغ ترین های تاپیک های امروز