وقتی میبوسمش ...
وقتی باهاش بازی میکنم
دیگه نمیتونم راحت بخندم
یجور میخندونمش صورت منو نبینه
امروز وسط بازی بهم گفت چشمات خیس شده
به بچه ی سه ساله چی میشه گفت ؟
بوسیدم چشمای قشنگشو
از ته دلم باور کردم که اون چشم ها باید امام زمان رو ببینه
اشک هامو کشیدم به دستاش ...
به عطر بچگونه ی تنش..
یادگاری دلتنگی های مامانش ...
تا وقتی بزرگ شد بدونه برای چی به این دنیا اومده
به امید اینکه اون دست های کوچولو تا ابد برای صلح و ازادی واقعی باشه
بعد ضعف کردم برایبغل کردنش
ولی خجالت کشیدم محکم به اغوش بکشمش
دلم سوخت برای همه ی مامان هایی که نتونستن بچشونو بغل کنن
بازم یکم راه رفتم ، خونه رو جمع کردم.. اینستا ..تویییتر ..اخبار ..همه رو حذف کردم تا نبینم و نشنوم ..ولی
بازم
بغضم موند...
چرا تموم نمیشه ؟
میخوابم ..بیدار میشم ..اهنگ گوش میدم ..راه میرم ... وقتمو تلف میکنم ..حالم خوب نمیشه ..
بازم وقتی بچمو میبینم میشکنم ... انگار من اونجا بودم
انگار اونها همشون بچه ی من بودند
انگار همه ی اون زن ها من بودم ..
تمام اوار ها و بمب ها اینجاست توی قلب من ..
شب ها فرو میریزم ...
هرچقدر دوری میکنم تا نبینم و نشنوم ..
شب بازم همونم
روح من خسته و گرسنه و تنها زیر خاکستر بیمارستان الممعدانی مونده و هنوز با بمب سفید فسفری میسوزه
جسمم باید بره جایی که روحم جا مونده
شب فرصت خوبی برای دلتنگی نیست
نمیشه فریاد زد
نمیشه هق هق کرد ..
نمیشه دعوا کرد ...
و جدیدا برای من
نمیشه خوابید
مثل بارونی بهاری که درختها رو سبز میکنه
این گریه ها و درد ها بیدارم میکنن و گرایش هامو عوض میکنن
شاید دارم زنده میشم
...فَأَنْزَلْنَا بِهِ الْمَاءَ فَأَخْرَجْنَا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ ۚ كَذَٰلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتَىٰ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ
.. ما آنها را به سوی زمینهای مرده میفرستیم؛ و به وسیله آنها، آب را نازل میکنیم؛ و با آن، از هرگونه میوهای بیرون میآوریم؛ این گونه مردگان را (نیز در قیامت) زنده میکنیم، شاید متذکّر شوید!
اعراف 57