همیشه خدا در مقابلت بودم ...
بیماریت را باور نداشتم و برای همین همیشه دلم از حرفهایت بدجور میشکست ...
بابای خوب بچگی های من ، بابایی که هنوزم یادم نیست دقیقا از کجا و چطور این بیماری بدبینی در جانت رخنه کرد و چه شد که من آن نقطه آغاز شوم را به خاطر ندارم !
تمام بدبینی هایت برای مادر بود و چه جانی میکندم وقتی هر حرفی را به او روا میداشتی !
اولین بار را خوب به خاطر دارم ، با تمام پنهان کارهایی مامان بالاخره صدایت را شنیدیم و آوار شد تمام زندگی بر سرمان !
دقیقا ۱۷ ساله بودم و عاشق مادرم که جز سجاده سبزش و روسری های سبزش که هر کدامش نشانی از سادات بودنش داشت و مهر همیشگیش هیچ چیزی به یاد ندارم !
آن روز من برای اولین بار مقابلت ایستادم ، ایستادنی که با درد بود ، داد زدم و با گریه خواستم تمامش کنی ... اما تمامش نکردی و الان من ۳۳ ساله هستم و هر بار این حرف هارا زدی باز هم مقابلت ایستادم و گاهی شاید دلت شکست ....
دلم از تو سالهاست گرفته ، از حرفهای بی ربط گاه به گاهت به مادری که جان شیرین من است و من هرگز دوست نداشتم دختری باشم که مقابل پدرش می ایستد چه کنم که مظلومیت مادرم مانع شد و من آن دختری شدم که مقابلت می ایستادم !
و اما امروز ،
روز بدی که خستگیش تا عمق جانم رفته ،وقتی شنیدم حالت بد شده و بیمارستانی به یکباره جهانم سیاه شد و وقتی پله های بیمارستان را دوتا یکی دنبال خودت و نگاهت و دستانت میگشتم فهمیدم بابای عزیز من ، من دیوانه حضورت هستم ۶ اتاق بود پنج تا را بدو بدو گشتم نبودی !
بخدا که جانم درآمده بود وقتی مقابل تختت ایستادم ... تو جان منی و بوده ای ببخش اگر تو و بیماریت را از هم جدا نکردم !
امروز به اندازه تمام این عمری که گذشت دنبالت گشتم من جهانم را بدون تو متصور نیستم جان دل من !
خوب شو و زودتر بر بلند خانه بشین ،خانه تو و حتی کلید خانه ات به من جان می دهد نوره دیده من ....
# بماند_به_یادگار
دلنوشته#
#برای_پدرم