.
تو رفتی...
و من هنوز بین همهی “شاید” گاهی دلم بیقرار میشود و نمیفهمم چرا...
به سراغ مزهها میروم، شاید دل به چیزی بند شود؛
شیرینی را میچشم، بعد تلخی را، بعد ترشی را—
اما هیچ طعمی شبیهِ تو نیست، بابا...
هیچکدام شبیهِ آن آرامشی که با یک نگاهت در دلم میریختی.
میگویم شاید قدمزدن حالم را بهتر کند،
شاید هوای تازه، شاید خواب...
اما نه خیابان مرا در آغوش میگیرد،
نه دنیا صدایم را میفهمد،
نه خواب میتواند جای دستان تو را پر کند.
در میان همهی این «شاید»ها
به تنها حقیقتی میرسم که قلبم را میسوزاند:
دل من، فقط با تو آرام میگرفت.
و حالا که نیستی،
جهانم بیرنگ شده، بیطعم...
نه شیرینی شیرین است، نه تلخی تلخ، نه ترشی ترش—
همه چیز بیمعنیست وقتی عشق پدرانهات نیست.
بابای عزیزم...
عشقی که به من دادی،
آرامشی که در صدایت بود،
گرمایی که در حضور تو نفس میکشید،
هنوز در تمام رگهایم میجوشد.
من عاشقانه دلتنگت هستم،
آنقدر که هر طعم، هر قدم، هر لحظه
مرا به تو میرساند—
به نامهربانیِ نبودنت،
و به مهربانیِ عشق جاودانت.
تو رفتی...
اما عشقِ تو
هنوز تنها طعمِ واقعیِ زندگیِ من است.
# دلم برات تنگ شده بابا
#دل نوشته برای پدرم