عجیب شده بودی....
شایدهم ذهن من تورا عجیب میپنداشت...
نمیدانم،
هرچه که بود در برزخ بدی فرو رفته بودم...
سلام که میگفتم،
سوال که میپرسیدم،
چرت و پرت هایی که حتی به دوستان صمیمی ام نمیگفتم را،
به تو میگفتم...
توهم همه را جواب میدادی...
با مسخره ترینشان میخندیدی و حتی آن راهم جواب میدادی...
و من کیفور میشدم از این اخلاق جدیدت نسبت به خودم...
از درس هایم که نپرس...
هیچ کدام را نمیفهمیدم...
زیستم تو بودی...
فیزیکم تو بودی...
شیمی هم تو بودی...
و حتی ریاضی و عربی هم تو بودی...
اصلا تو شده بودی یک روح سرگردان که از تمام کتاب هایم بیرون می آمد و مرا درگیر میکرد...
دوست داشتم این درگیری ذهنی را...
ولی حالا نه...
الان موقعش نبود...
کنکور نزدیک بود و من نباید لحظه هارا از دست میدادم...
باید با یکی حرف میزدم اما که؟
فکر کردم و فکر کردم...
میخواستم یکی را بیابم که اخلاقت را برایم تفسیر کند...
ناگهان به یک اسم رسیدم:الی!
الی رفیق خردسالیم بود...حتی از مواقعی که خواندن و نوشتن را نمیدانستیم تا حالا که در نزدیک کنکور هستیم باهم دوستیم...
تجربه های الی در تفسیر رفتار مردان زیاد بود...خیلی زیاد...
آن هم به خاطر دوست پسر های رنگارنگی بود که عوض میکرد...برخلاف من که حتی یک دوست پسر هم نداشتم،او دوست پسر زیاد داشت...تو اولین عشقم بودی...آن هم از نوع مذکرش...
رفتارهایت را به الی گفتم...
الی فکر کرد...شات میخواست...شات دادم...
تهش گفت:حنا این آقای جنتلمن بهت یه حسایی داره...توهم که دوسش داری...از دستش نده...
باز هم درگیر شده بودم...اینبار سخت تر از قبل...
یعنی تو با ان همه جبروت نسبت به من حس داشتی؟؟مگر میشود؟؟؟باور نمیکردم...به الی هم گفتم...الی قول داد که تا آخرین لحظه کمکم کند تا رفتارهایت را بهتر بفهمم...
ولی من هنوز هم درگیر بودم...!
یعنی تو هم مرا دوست داشتی؟؟؟
چگونه؟عاشق چه چیزم شده بودی؟؟
نمیدانم...
اینها سوالاتی بود که ذهنم را درگیر کرده بود...
وتا جوابی برایش نمیافتم آرام نمیشدم...