🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
ب# ی_صدا_طلوع_کن
#پارت_1
با بیحالی پتورو از خودم جدا کردم. از تخت پایین اومده و به سمت پرده های حریر سفید پنجره رفتم.. پرده هارو کنار زدم و روی سرامیک های خنک بالکن پا گذاشتم... قدم زنان به سمت صندلی چوبی رفتم و خودم رو روش رها کردم..
چشمانم را بستم .. نفس عمیقی کشیدم تا هوایی تازه کنم. ..چیزی به طلوع خورشید نمانده بود..
روی میز خم شده و دیوان فروغ فرخزاد را برداشتم. نگاهی به صفحه اول کتاب انداختم.. لبخندی رو لبانم نشست بی اختیار زمزمه کردم:
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ کس نیست *
" تقدیم به طلوع عزیزم
دوستدار همیشگی تو آیهان.. "
کتاب رو به قلبم فشردم و به آیهان فکر کردم. مردی که در تمام شرایط خوب و بد زندگی مثل یک رفیق کنارم بود..مردی با چشم های قهوه ای مهربان و قلبی آکنده از عشق..