2794

غم گذشته

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 29 بازدید

با سلام. وقتی کم سن بودم با مصلحت خانواده ها با فامیل نزدیک عقد شدم مرد خوب و مناسبی نبود برام مدام تحقیر و جنگ روانی برام ایجاد میکرد و ازش بدم اومده بود جوری که به شدت مریضم کرد و با وجودی که حتی هزار تومن از خودش نداشت بهم انگ میزد دنبال مهریه ام آخر سر هم بعد همه جور عذاب و کتک زدنم تو خیابون بدون هیچ مهریه طلاق گرفتیم و اون روز به روز خوشبختتر و موفق تر شده و من بعد چندین سال که از دستش روان رنجور و بیمار بودم بعد اینکه خوب شدم دوباره یه فامیل نزدیک دیگه با ادعای عاشقی اومد جلو. تمام اطرافیانم ترغیبم میکردن قبولش کنم چون مطمئن بودن واقعا دوسم داره و شرایطش عالیه و خوشبختم میکنه با اینکه دلم نمیخواست اما خودمو قانع کردم که بهتره قبولش کنم چون سنم بالاتر رفته بود و چون کلا هیچ خاستگاری به دلم نمی نشست فکر کردم این مشکل منه که سخت پسندم و به خودم باشه شاید هزار سال دیگه ام آدم دقیقا مناسب خودم که عاشقش بشم رو پیدا نکنم قبولش کردم از وقتی اومد خاستگاری ضد و نقیض رفتار کرد و بسیار تو مراسم ها تحقیرم کردن سر مهریه و شرایط که من با خودم گفتم شاید برای اینه که طلا مثل قدیم ارزون نیست و الکی خودمو قانع میکردم و شرایط رو انکار کردم چون باورم نمیشد این همخون خودم که چند سال همه جا گفته بود واقعا منو میخواد حالا تو زرد در اومده باشه. از طرفی چون تو مراسم بله برون اقوام بودن ترسیدم بهم بزنم بخاطر اینکه سرافکنده نشم پیش نامزد قبلیم و با اینکه دلم نمیخواست باهاش محرم بشم اما قبل از اینکه بریم صیغه محرمیت بخونیم به مادرم گفتم نمیخوامش مادرم گفت دیگه دیره زودتر باید میگفتی اومدن دم در دنبالمون. و بعد اینکه صیغه خونده شد من حتی کنارش هم ننشستم چون حس دافعه داشتم نسبت بهش و بعد از یک روز زنگ زدن گفتن پسرم دخترت رو نمیخواد و خیلی راحت حیثیت و آبروی من رو به بازی گرفتن و بعدا اعتراف کردن از سر یه کینه قدیمی این بازی رو درآوردن برای انتقام گرفتن. بعد از اون دوران من پیش خانوادم همه اعتبارم رو از دست دادم و خانوادم بجای دفاع و درک کردن من با من دشمن شدن که باعث رسواییشون شدم و همه اونایی که قبلا تایید میکردن اون شخص رو حالا مسخرم میکنن. موضوع اینه هیچ جوره نمیتونم بپذیرم چرا ترسیدم چرا خودمو بی ارزش کردم چرا حرف مردمو گوش کردم چرا اینطوری کردم با خودم و سرنوشتم.چرا اعتماد کردم هر روز گریه میکنم با اینکه چند سال گذشته دیگه همه چی درونم مرده نمیتونم واقعا شاد باشم زندگی روتینم رو دارم و نیاز به دارو ندارم فقط به شدت حس خورد شدن غرور و شخصیتم عذابم میده میشه لطفا تو جملات بیشتری راهنماییم بفرمایید ممنون از شما.

اطلاعات تکمیلی

سن 36 جنسیت زن شغل خانه دار وضعیت تاهل مجرد
! سوال در انتظار پاسخ است .

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید