تا چند سال دیگه موهات شروع میکنه به سفید شدن، برق چشمات دیگه قرار نیست مثل الان ذوق بندازه تو دل بقیه، لبخندت دیگه مثل سابق نیست، دیگه اون دختر خوشگل و پسر خوشتیب نیستی، چشماتو باز میکنی میبینی خیلی از آدما دیگه پیشت نیستن، شاید اون موقع دیگه حتی ثروت پدریتم نباشه که بخوای باهاش خوش بگذرونی و کمبوداتو باهاش پر کنی، اونموقع میخوای چیکار کنی؟ اونموقع چی داری برای عرضه کردن؟ اونموقع که داری توی تنهاییات دست و پا میزنی و میفهمی که دیگه چیزی برات نمونده و خودت موندی و کلی افکار پوسیده که تو کل این سالا سعی کردی باهاشون به خودت دروغ بگی، میبینی کلی آدم الکی دور خودت جمع کردی که اگه امروز حتی از کنارشون رد بشی تو چشمت نگاه نمیکنن، عزیزترین کسایی که براشون از همه چیزت مایه گذاشتی حتی جواب تماساتم نمیدن، اونموقع که میفهمی همش تقصیر خودت بوده و دیگه دیر شده که حتی خودتم نمیتونی برا خودت کاری کنی، اونوقت چطوری میخوای به خودت دروغ بگی وقتی حتی چیزی نمونده که خودتو باهاش گول بزنی؟
انقد جاها هست که هنوز نرفتیم انقد کارا مونده که هنوز نکردیم انقد غذا مونده که هنوز تست نکردیم انقد آدم مونده که هنوز باهاشون آشنا نشدیم انقد آرزوهای قشنگ هست که هنوز بهشون نرسیدیم اونوقت چیشده که پیش خودت فکر کردی دنیا به اخر رسیده؟..هنوز خیلی خوشی ها مونده که تجربه نکردیم!❤🙃