تازه عروسم.شوهرم یه هفتست رفته ماموریت.همش میگفت بمون خونه مادرم اینا منم موندم و بخدا مثل دخترش کمکش میکردم 😔برای کاری اومدم شهر بابام اینا ک فقط نیم ساعت با شهر پدرشوهرم فاصله داشت.مادرشوهرم زنگ زد و گفت بمون چن روزی انگار خوشش نمیومد برگردم و بهونه اورد ک خواهرم قراره شب یلدا بیاد پیشت خونه خودت ولی گفته بهت نگم(دروغ میگه).منم ترجیح دادم برم خونه بابام.مامانم همش غر میزنه حتی یبار بهم گفت برو خونه خودت.بهش گفتم تو دیونه ای رفت ب مادربزرگم گفت ک شیدا گفته مامان و بابات دیونه ان😔یعالمه گریه کردم.شوهرم نمیذاره تنها خونه خودم بمونم😔آواره شدم😔اینم بگم ما یعالمه قسط بدهکاریم ک قرار شد پول بریزن ب کارت من تا من پرداختشون کنم ولی مادر شوهرم گفته ب کارت خودش بریزن تا خودش پرداخت کنه..میترسن من پولاشونو خرج کنم..منم یجور حرف زدم بفهمه ناراحتم
22 سالمه اما بر خلاف سن کمم خیلی ناراحتی و مشکلات داشتم و تو زندگیم فهمیدم اگه تو هر کاری اول خدارو در نظر بگیریم و اونو یادمون باشه حتی اگه پایان خوبیم نداشته باشه، آرامش خاطر داریم، تویی ک امضامو میخونی از خدا میخوام ب مراد دلت برسی واسه منم دعا کن💜